برگ های پاییزی در ابتدا اثری لطیف و عاشقانه است اما کم کم به یک فیلم دلهره آور و روانشناختی تبدیل میشود. ابتدا داستان زنی میانسال ، تنها و محتاط با گذشتهای غمانگیز است که عاشق مردی جوان میشود. اما با پی بردن به گذشته این مرد جوان و آشنایی با پدر و همسر سابق او همه چیز دگرگون میشود.شخصیت های کمابیش اگزجره ای که در فیلم قبلی آلدریچ یعنی مرگبار مرا ببوس (۱۹۵۵) حضور پررنگ تر و بیشتری داشتند ، کمابیش خودشان را نشان میدهند : این بار فقط شخصیت های منفی. این بزرگنمایی در کارگردانی آلدریچ هم به وفور دیده میشود.
به گمانم برای چنین فیلمی سخن گفتن از فرم و محتوا اشتباه است. نمیتوان این بحث را پیش کشید. زانوسی تا جایی که میتواند این دو را در هم تنیده میکند ، در واقع دغدغهاش را بیواسطه (بدون نمادگرایی و نشانه گذاری سینمایی در معنای عام خودش) بیان میکند. این شیوه نوین و نادر ترکیبی است از «مقاله،مستند و داستان» که به «مشکلات جهانبینی خاصی که علم برای انسان امروزی ایجاد میکند» اشاره میکند. جزئیات مقالهای ، داستانی و مستندِ روشنگری پیوندی ناگسستنی با هم دارند. در واقع جدا از هم به نظر میرسند اما به هم وابسته اند و اشاره مستقیم به مفهوم روشنگری ، که مفهومی کلیست حاصلش شده این. اینکه روشنگری همه چیز را دربرمیگیرد : بدن و فردیت ، خانواده ، دین و علم و فلسفه ، مرگ و زندگی و... تمام تجربیات مهم و ابعاد سردرگم کننده زندگی را . ادامه مطلب ...
(این نوشته در شماره ۶۰۴ ماهنامه فیلم منتشر شده است)
این نخستین فیلمی نیست که مترو گلدن مایر اکران کرد. حتی «طمع» (۱۹۲۴) ، شاهکار اریک فون اشتروهایمِ کبیر که توسط سرپرست تولید استودیو (ایروینگ تالبرگ) سلاخی شد زودتر از «او که سیلی میخورد» به نمایش در آمد. البته که «او که...» نخستین تولید امجیام است. همچنین شیر مشهور امجیام (همان آرم تجاریاش) برای اولین بار در این فیلم رونمایی شد . جالب اینکه یک شیر هم در خودِ فیلم حضور دارد که برخلاف شیر نمادین که حتی غرش هم نمیکند آرام نیست و خیلی هم گرسنه است!
ادامه مطلب ...