ایده اولیه «اینجا» من را به یاد «اسب تورین» بلا تار انداخت که ما را در مکانی محدود محبوس میکند و زمان در آن معنایی ندارد. تا جایی که دیدن این فیلم ۱۴۰ دقیقهای به اندازه بیست دقیقه طول میکشد! بلا تار در قید زمان و مکان نیست.
فیلم زمیکس یاد آور سه گانه «زندگی» روی اندرشون نیز بود. «اینجا» غیر از لحظه آخر فیلم از حرکت دوربین استفاده نکرده تا همان تنها حرکت دوربین معنایی خاص پیدا کند. سه گانه روی اندرشون مانند «اینجا» به زندگی و انسان توجه دارد ؛ اما با نگاهی فلسفی تر و تلخ تر. در این سه گانه نیز دوربین عمدتا ثابت است و سکانس ها تک پلان هستند. این تک پلان بودن و ثبات دوربین از ویژگی های اصلی سبک کارگردان سوئدی است که به خوبی اندیشه های خاص او را بازتاب میدهد.
و همچنین یاسوجیرو ازو : در سینمای این کارگردان ژاپنی (که مانند «اینجا» اتفاقات معمولی زندگی را به تصویر میکشد) بعد از اینکه شخصیت کادر را ترک میکند ، ازو نه دوربین را حرکت میدهد و نه کات میزند. او منتظر میماند تا چند ثانیه میزانسن را بدون حضور شخصیت به تصویر بکشد و سپس به سراغ نمای بعدی برود. این هر چند به دلیل سبک واقعگرایانه ازو اعمال میشود ، اما معنای خاص و مهمی نیز دارد. وقتی شخصیت تصویر را ترک میکند ، ازو نشان میدهد که این شخصیت - مانند تمام انسان ها - عضوی ثابت و ماندنی نیست. این نکته مضمون اصلی «اینجا» است. زمیکس در این فیلم یک مکان و زمان های مختلف را در نظر میگیرد : زمیکس نشان میدهد که از زندگی دایناسور ها تا شیوع ویروس کرونا چه بر سر این مکان آمده و انسان ها در آن چه کرده اند. کارگردان در واقع همان نکته را بیان میکند : مکان پایدار و ماندنی است اما انسان ها رفتنی اند. به قول سعدی : «هر که آمد عمارتی تو ساخت/رفت و منزل به دیگری پرداخت». انسان ها مدام جای خودشان را به دیگری میدهند.
زمیکس سعی میکند اتفاقات معمول روزمره زندگی را به تصویر بکشد: تولد ، رشد ، کار ، ازدواج ، فرزندآوری ، پیری و مرگ. از این جهت «اینجا» با سایر آثار او تفاوتی اساسی دارد. چرا که عناصر تخیلی و فانتزی و یا داستان هایی با سبک ماجراجویانه از ویژگی های اصلی بیشتر کار های اوست. خلاصه اینکه این فیلم در کارنامه زمیکس اثری خاص به حساب میآید .
ایده اصلی فیلم و روایت آن از داستان گرافیکی «اینجا» به قلم ریچارد مگوایر اقتباس شده است. ایده ای که روی کاغذ بسیار جذاب است اما تبدیل آن به یک فیلم سینمایی میتواند کاری تجربی و سخت تلقی شود. به خاطر همین هم اکثر منتقدان با شیوه روایت اثر اخیر زمیکس ارتباط برقرار نکردند. هر چند اریک راث (فیلمنامه نویس فارست گامپ ، مونیخ ، بنجامین باتن و...) و زمیکس سعی کردهاند که در این روایت نوآورانه کارشان را با نظم انجام دهند ، اما روایت آنها شلخته به نظر میرسد. فیلم ابتدا به وسیله روایتی خطی ، با زندگی دایناسور ها و عصر یخبندان شروع میشود ، کمی جلوتر به زندگی سرخپوستان و سپس دوران بنجامین فرانکلین میرسد. از اینجا به بعد و در فواصل متعددی ، روایت غیر خطی فیلم شلخته میشود و بازگشت زمیکس به گذشته و سفر او به آینده نه تنها برای تماشاگر جذابیت ندارد بلکه وی را اذیت هم میکند. روایت زمیکس نظم و خلاقیت لازم را ندارد. بعضی از لحظات فیلم اگر نبودند چیزی از آن کم نمیشد .
زمیکس سعی کرده شیوه رفتار این انسان ها در دوران های مختلف و واکنش آنها به اتفاقات معمول زندگی را مقایسه کند. با این کار او با یک دست دو هندوانه برداشته است. او با رویکردی بلند پروازانه سعی دارد تا از «اینجا» استعارهای کلی از بشر و زندگیاش در طول تاریخ بسازد . اشارات او به جنگ با بازگشت به گذشته و زندگی پدر شخصیت اصلی در جنگ جهانی به همین نکته ارتباط پیدا میکند. همین اشارات دست و پا شکسته به اینجا ضربه زده تا روایتی نامطلوب داشته باشد.
زمیکس بیش از اینکه به فیلمنامه توجه کند ، مانند فیلم های دیگرش ( تماس ، چه کسی برای راجر ربیت پاپوش دوخت ، بازگشت به آینده و...) سعی کرده از قافله عقب نماند و از فناوری های روز سینما استفاده کند . مثلا استفاده او از CGI برای جوان تر کردن ( و پیر کردن) چهره تام هنکس و رابین رایت که خاطرات فارست گامپ را زنده میکند. البته که استفاده از این فناوری ها چیز جدیدی نیست و نوآوری به حساب نمیآید!