به فردا امیدی نیست ، با این داستان سعی می کند آینه ای از جامعه و سیاست کشور باشد : ارل (سفید پوست / رابرت رایان) و جانی (سیاه پوست / هری بلافونته) مجبور می شوند در انجام یک سرقت با هم همکاری کنند.
رابرت وایز در پایان ، این نزاع و درگیری نژادی را -به اندازه همان کاری که یکی از شخصیت ها انجام می دهد : پرتاب سنگ به سمت قوطی خالی افتاده در زمین- عبث و بیهوده نشان می دهد. در سکانس پایانی ، که بی شباهت به پایان یکی از مهم ترین فیلم های نوآر یعنی اوج التهاب (رائول والش) نیست ، وایز ، مانند ساموئل فولر در صورت استمرار این دوئل نژادی، آینده را تاریک و ترسناک می بیند. پس از اتفاق نه چندان غیر منتظره پایان فیلم (با توجه به پایان اوج التهاب) وایز برای نشان دادن بیشتر ناامیدی نسبت به آینده نمایی از تابلویی که رویش نوشته شده : Stop Dead End را نشان می دهد و سپس بر جوی آبی که به روانی در حال حرکت است تیلت می کند.
وایلر یکی از کارگردان هایی است که منتقدان از تبحر کم نظیر او در استفاده از عمق میدان و دیپ فوکوس (Deep Focus) سخن می گویند. ادامه مطلب ...
رابرت وایز از همان ابتدای کار یعنی در تیتراژ خلاقیتش را نشان می دهد. عنوان فیلم ، به صورتی ناگهانی بر پرده نقش می بندد و اندک اندک از ما دور ، کوچک تر و در نهایت محو می شود. این چیزی است که وایز در می خواهم زنده بمانم! نشان می دهد.
ادامه مطلب ...