به گمانم برای چنین فیلمی سخن گفتن از فرم و محتوا اشتباه است. نمیتوان این بحث را پیش کشید. زانوسی تا جایی که میتواند این دو را در هم تنیده میکند ، در واقع دغدغهاش را بیواسطه (بدون نمادگرایی و نشانه گذاری سینمایی در معنای عام خودش) بیان میکند. این شیوه نوین و نادر ترکیبی است از «مقاله،مستند و داستان» که به «مشکلات جهانبینی خاصی که علم برای انسان امروزی ایجاد میکند» اشاره میکند. جزئیات مقالهای ، داستانی و مستندِ روشنگری پیوندی ناگسستنی با هم دارند. در واقع جدا از هم به نظر میرسند اما به هم وابسته اند و اشاره مستقیم به مفهوم روشنگری ، که مفهومی کلیست حاصلش شده این. اینکه روشنگری همه چیز را دربرمیگیرد : بدن و فردیت ، خانواده ، دین و علم و فلسفه ، مرگ و زندگی و... تمام تجربیات مهم و ابعاد سردرگم کننده زندگی را .
خود زانوسی میگوید:
«با استفاده از کلمه "روشنگری" در عنوان، می خواستم تأکید کنم که تلاش ذهن برای رسیدن به روشنایی و حقیقت کافی نیست. انسان برای نزدیک شدن به حقیقت باید از بیماری ها و تجربیات بسیاری بگذرد، علم به تنهایی برای او کافی نیست. تجارب زندگی به اندازه علم و جستوجوی آن شکلی از حقیقت هستند .»
روشنگری یک گفتگو است ، و گفتگو های زیادی را در بر میگیرد. همان شروع فیلم فیلسوفی (ووادیسواف تاتارکیویچ) با ما صحبت و همان سخن زانوسی را مطرح میکند : اینکه به چیزی بیش از علم و ذهن نیاز است. این گفتگو درباره مسائل مهم در ساختار بلوری ( یادداشت این فیلم را میتوانید بخوانید) هم قابل مشاهده بود (زانوسی پس از ساختار بلوری ، زندگی خانوادگی را ساخت که متفاوت بود. و با روشنگری دوباره به شیوه ساختار بلوری برگشت).با اینکه ساختار بلوری دلپذیرتر است (زانوسی در این فیلم مانند ساختار بلوری چند اتفاق بامزه رقم میزند. مانند : نشان دادن اسلاید های بیوگرافی انیشتین و چند دانشمند دیگر.) اما از نظر محتوایی مفاهیم کلی انقدر مستقیم و آشکار بیان نمیشوند. حداقل در ساختار بلوری این اتفاق بیشتر در دیالوگ ها رخ میدهد ، در حالی که در روشنگری هم با دیالوگ و هم با تصاویر. در ساختار بلوری دیالکتیک و دوگانگی ، اینکه یکی نمیخواهد به شهر و تحقیقات فیزیک بازگردد و دوستی قدیمی میخواهد او را تغییر دهد شاید پوشش و قالبی باشد بر این محتوا. اما در روشنگری ، فرانک خودش به سراغ کشف حقیقت میرود به این در و آن در میزند تا راه درست را پیدا کند. و ما هم با او همراه میشویم. در ساختار بلوری یک دیالکتیک بی نتیجه را میبینیم که به فرجامی مشترک نمی رسد. اما اینجا یک فرد است و حقیقتی که با «خلوص قلب» و ذهن به دست میآید.
زانوسی ما را در تمام چیز هایی که فرانک تجربه میکند ، چیز های عجیب و غریبی که میبیند و میشنود ، شریک میکند. حس و حال این چیز های عجیب و غریب و سردرگم کننده در موسیقی وویچیخ کیلار هم شنیده میشود . موسیقی که بدجور با فیلم عجین شده!
در پایان شاید نتیجه همان نتیجه ای نامشخص باشد. شاید باید فقط زندگی کرد. شاید به همه اینها ،دین و فلسفه و علم نیاز داریم. نمای آخر ، پس از اینکه پزشک به فرانک میگوید که قلبش دیگر مانند سابق نخواهد شد در کنار خانوادهاش ، یعنی همسر و فرزندش کنار رودخانه نشسته ، و همچنان دارد زندگی و فکر میکند. او هنوز سردرگم است...