(این نوشته در شماره ۶۰۴ ماهنامه فیلم منتشر شده است)
این نخستین فیلمی نیست که مترو گلدن مایر اکران کرد. حتی «طمع» (۱۹۲۴) ، شاهکار اریک فون اشتروهایمِ کبیر که توسط سرپرست تولید استودیو (ایروینگ تالبرگ) سلاخی شد زودتر از «او که سیلی میخورد» به نمایش در آمد. البته که «او که...» نخستین تولید امجیام است. همچنین شیر مشهور امجیام (همان آرم تجاریاش) برای اولین بار در این فیلم رونمایی شد . جالب اینکه یک شیر هم در خودِ فیلم حضور دارد که برخلاف شیر نمادین که حتی غرش هم نمیکند آرام نیست و خیلی هم گرسنه است!
مترو گلدن مایر را با فیلم های شاد ، خوشبین و پرامید میشناسیم. اما «او که...» و «طمع» که توسط دو کارگردان سوئدی و اتریشی ساخته شدهاند عاری از امید و خوشبینی هستند. اگر از نورپردازی پرمایه و کامل ام جی ام آگاه باشیم از نورپردازی ساده و کم مایه «او که...» شگفتزده میشویم. مترو گلدن مایر دوست داشت تصاویر پر نور و و واضح باشند و تجهیزاتِ گران قیمتش به خوبی به نمایش در آیند. حتی لوئیس بی مایر(بنیانگذار استودیو) و ایروینگ تالبرگ، چون از نورپردازی کم مایه فیلمِ خوستروم ناراضی بودند میلتون مور(فیلمبردار فیلم) را اخراج کردند. پس از اخراج ، خوستروم گفت که خودش از مور چنین چیزی را خواسته ؛ چون «این نوپردازی برای چنین فیلمی ضروری بود». و این باعث شد تا میلتون مور کار را ادامه دهد.
لئو،شیرِ مترو گلدن مایر در سال ۱۹۲۸
با وجود اینکه نورِ پرمایه مفاهیمی مثبت را القا میکند ، اما اشتروهایم در طمع از این شیوه برای ایجاد فضایی خفقان آور و نشان دادن طمع استفاده کرد. مخصوصا سکانس آخر که پرنور تر از سکانس های دیگر است.فیلم خوستروم هم آنقدر تلخ است که که تنها برای نشان دادن عشقی راستین از نورپردازی پر مایه استفاده میکند. اصلا زندگی دانشمندی (با هنرنمایی لان چینی) که زنش (پالت دووال) و بهترین دوستش (مارک مکدرموت) با عشقی دروغین به او خیانت میکنند و کشف مهمش را به تاراج میبرند چه امید و زیبایی دارد؟! زندگی دانشمندی که -در میزانسنی خیرهکننده- در میان خنده دیگران احاطه و تحقیر می شود و همه به او تلقین میکنند که او یک بازنده و دلقک است را نباید اینگونه به تصویر کشید. چون شخصیت اصلی کسی است که سیلی میخورد و این دیگران هستند که به او میخندند.
خوستروم با استفاده هوشمندانه از دیزالو ، هم بارها دانشمند و دلقک بودن را به هم نسبت میدهد و هم از کارکرد اشیا غافل نمیماند. در شروع فیلم توپِ دلقک به کره جغرافیایی دانشمند تبدیل میشود. این توپ در ادامه کارکردی فراتر از این پیدا میکند : پس از ناکامی و خیانت به دانشمند، توپ /کره روی زمین میافتد تا اینگونه تحول و شکست دانشمند/دلقک را درک کنیم (حتی خوستروم عدهای دلقک را دور کره زمین نشان میدهد که ظاهرا دارند به جهانیان و خودشان میخندند). دانشمند/دلقک این شکست را فراموش نمیکند. او میداند که مانند خیانتکاران پست و حقیر نیست و باید حقش را جور دیگری بگیرد. او تصمیم میگیرد واقعا دلقک باشد.دانشمند/دلقک در نمایش هایش رخداد مهم و تلخ زندگی اش را بار ها به نمایش میگذارد و بار ها سیلی میخورد.( او با سیلی صورتش را سرخ نگه میدارد!) این مواجهه و تاکیدِ چندباره بر شکست ، این خودآزاری چیزی نیست که بتوان با واژه ها توصیف کرد. چیزی درونی است. (و به خاطر همین این فیلم را یک تریلر روانشناختی مینامند.)
دانشمند/دلقک بار ها نشان میدهد که قلب پاکش چگونه لگدمال و دفن شده ؛ ولی این قلب لگدمال شده باز هم عاشق میشود. افسوس که سرنوشت به گونهای است که دختر (نورما شیرر ، همسر آیندهی ایروینگ تالبرگ) عاشق دیگری هم دارد. در ادامه خوستروم خلاقیتش را با تدوین موازی نشان میدهد. ما قرار پدرِ دختر(تالی مارشال) و دوستِ خیانت کارِ دانشنمند/دلقک را همزمان با پیکنیک دختر و پسر میبینیم. دختر و پسر عاشق هم هستند و پدر دارد دخترش را به مرد خبیث میفروشد. در صحنهای چشمگیر ، گلِسری که پسر با دستان خودش ساخته با گردنبند طلایی که در دستان مرد خبیث است مقایسه میشود. اینجا در واقع خوستروم عشق را با ثروت قیاس میکند. (پدر دختر حاضر است دختر را بفروشد و به عشق و بی اعتناست)
در پایان دانشمند/دلقک ، شاید ناخواسته و با دست سرنوشت نمیگذارد که دختر و پسرِ عاشق به سرنوشت او دچار شوند. او میبیند و میداند که دختر/مردم در مقابل حقیقت به او میخندند (البته که دختر میفهمد ولی خیلی دیر). او نشان میدهند که با این اشتباهات و این خندیدن ها دیگران ضرر میکنند. چون «آخرین خنده بهترین است» : در واقع کسی که آخر از همه میخندد برنده است...