فیلیپ نمی تواند خودش را با جهان بیرون سازگار کند. همانطور که عکس ها چیزی که او می خواهد را نشان نمی دهند. ذهنش هم آشفته است و غریبی میکند؛ نمی تواند چیزی بنویسد.او خودش را گم کرده و در بی هویتی سیر می کند.آلیس به او چیزی هایی یاد می دهد . او مادرش را گم کرده و فیلیپ خودش را. او برعکس فیلیپ اعتماد به نفس زیادی دارد. وقتی از فیلیپ عکس می گیرد ، می گوید : حالا تو می توانی یک ذهنیتی از خودت داشته باشی... عکسها و دوربین در آلیس در شهر ها کارکردی فوق العاده دارند ؛ و از این مهم تر جاده ها و سفر هم.
در آخر، فیلیپ داستان جالبی برای تعریف کردن دارد.