ادامه مطلب ...
پوستر فیلم:جوجو یکی از دانش آموزان
ابتدا لحظاتی که از این مستند در ذهنم مانده را می نویسم.
قرار بود فقط یک مستند گزارشی باشد اما اینگونه نشد.فیلمی شد درباره اینکه چگونه می توان در کنار هم زندگی کرد.
ژرژ لوپز،مربی و معلم مدرسه، صبور و دوست داشتنی است. او با تک تک بچه ها سخن می گوید.مشکلاتشان را حل می کند.خواندن و نوشتن و پختن و گفتن و شنیدن را به آنها یاد می دهد.لوپز یک معلم واقعی است.
بودن و داشتن راوی ندارد و صدای هیچ راوی را در فیلم نمیشنویم. نیازی هم نیست!
نیکلاس فیلیبر، کارگردان ،همیشه می خواست به آن بپردازد . فیلمی درباره باهم بودن.بودن و داشتن. در واقع یکدیگر را داشتن.در بهار 2000، او می خواست مستندی در مورد روستا و به ویژه در مورد مشکلات مالی که برخی از دامداران با آن مواجه هستند بسازد . در حین جستجوی ذهنی بود که ایده ساخت فیلمی درباره یک مدرسه در یک روستای کوچک به ذهنش رسید.
نیکلاس فیلیبر مدرسهای را میخواست که در یک محیط روستایی، در میان کوهها، با زمستانهای طولانی و سخت قرار گیرد. او ابتدا منطقهی Massif Central را انتخاب کرد . مدرسه قرار بود تنها یک کلاس داشته ، و تعداد دانش آموزان کم باشد. دانش آموزان از مهدکودک تا کلاس های بالاتر یعنی چهار تا یازده سال حضور داشته و کلاس جادار بوده تا گروه فیلمبرداری بتوانند بدون مزاحمت برای معلم و دانشآموزان ،حرکت کنند، و در نهایت روشن باشد تا از نور مصنوعی استفاده نکنند.
این تحقیق پنج ماه به طول انجامید و پس از یافتن 400 مدرسه و بازدید از صد مدرسه، انتخاب نیکلاس فیلیبر بر روی مدرسه Saint-Etienne-sur-Usson ، در Puy-de-Dome ، در قلب پارک طبیعی منطقه ای Livradois-Forez بود.
فیلم موفقیت های زیادی کسب کرد و در جشنواره های مختلف خوش درخشید.
بعد ها لوپز احساس کرد که حقوقش نقض و از شخصیتش سو استفاده شده.به خاطر همین شکایت کرد ولی چیزی نصیبش نشد.
به هر حال وقتی باز هم آن صحنه های آخر،روبوسی با بچه ها و آن خداحافظی طولانی را می بینیم احساساتی می شویم. بودن و داشتن به سمت چیزی فراتر از بودن [و حتی با هم بودن] می رود.
مصاحبه کارگردان
پیدایش پروژه چگونه بود؟
نیکلاس فیلیبر:این فیلم ادامه فیلم های قبلی من است. به این معنا که از فیلمی به فیلم دیگر به این سوال علاقه دارم که چگونه با هم زندگی کنیم و چگونه با هم بسازیم. مدرسه اولین مکان اجتماعی شدن است. جایی که کودک متوجه می شود برای رشد کردن، برای زندگی مشترک، برای زندگی در جامعه، باید قوانین مشترک را رعایت کند، باید چیزهایی را با افرادی که با او متفاوت هستند به اشتراک بگذارد. این سوال سالهاست که برایم جالب بوده است.
به طور دقیقتر، من میخواستم هم در روستا فیلم بسازم و هم ایده یادگیری از این طریق، چیزی است که مدتهاست برایم جالب بوده، بهویژه یادگیری خواندن. اغلب اوقات شنیدن یادگیری خواندن کودکان بسیار زیباست: چگونه کم کم معنی کلمات را با تداعی حروف صدادار و سپس هجاها کشف می کنند...
پیدا کردن کلاس مناسب پنج ماه طول کشید.طولانی بود. این یک مرحله بسیار مهم در پروژه بود ...
بله، چون باید برخی عوامل را شامل می شد.برای بچهها، وسیعترین محدوده سنی ممکن، یک کلاس روشن برای استفاده نکردن از نور پردازی... باید مدرسهای را پیدامیکردم که بتوانم در آن با آرامش کار کنم، جایی که در کار کلاس دخالتی نکنم. رفتارشان را زیاد تغییر ندهم البته به ناچار، قرار دادن دوربین در جایی، رفتار سوژه را کمی تغییر می دهد، اما بحث اصلی تفاوت های ظریف شخصیت آنها است. در آنجا احساس کردم که معلم می تواند به یک شخصیت زیبا، یک شخصیت سینمایی تبدیل شود، زیرا او بیش از همه انسان فوق العاده است، و در عین حال احساس کردم که نمی شود بیش از حد شرایط عادی کلاس را مختل کنم.
دوربین دیجیتال؟
من نگاتیو را دوست دارم، نور را دوست دارم، عمق میدان را دوست دارم، پس زمینه را دوست دارم. من دوست دارم در یک تیم کار کنم. البته یک تیم کوچک... تیم راهی برای به تقسیم کارهایی است که ما باید انجام دهیم با کسانی که مانند شما هفته ها روی یک پروژه متمرکز هستند و شما را به جلو می برند. یک تیم سه یا چهار نفره، همانطور که در فیلمهای من اتفاق میافتد،همه باید بهترین های خود را ارائه دهند.برایاینکه بتوانید این لحظات کوچک، این هیچ های کوچک، این اتفاقات کوچک را ثبت کنید، نیاز به تمرکز زیادی دارد.
آیا از ابتدا این فکر را داشتید که خود را به این لحظات کوچک متمرکز کنید تا به زندگی عمومی کلاس؟
من فکر می کنم شما زندگی کلاس را به طور کلی می بینید . یک کلاس از یک دسته عناصر کوچک تشکیل شده است که من فقط تعدادی از آنها را نشان داده ام. البته همیشه این اتفاق می افتد. فیلمبرداری از همه چیز نیست. مسئله انتخاب و حفظ برخی از هزاران رویدادی است که یک روز مدرسه را تشکیل می دهند. تا به آنها ارزشی نمادین در ساخت، روایت، داستان بدهند که مانند فیلم های داستانی، آغاز، میانه و پایانی دارد.
اما این که این اتفاقات خرد که ممکن است روی کاغذ پیش پا افتاده به نظر برسند، برای کسانی که در آن موقعیت هستند اینطور نیست. اگر به شما بگویم که از کودک کوچکی فیلم گرفته ام که بغل دستی اش پاک کنش را گرفته است، مسخره به نظر می رسد. و در این مورد، این صحنه ای که آلیزه سه ساله پاک کنش را کسی دزدیدهاست، لحظه ای قوی است زیرا ناگهان با این دزدی کوچک، انگار دنیا به هم ریخته است
سعی کردید تعداد کاراکترها را محدود کنید؟
اول از همه، من نمی خواستم که بچه های خاصی را مد نظر قرار دهم. در ابتدا،مثلاً متوجه جوجو نشدم. من کلاس را با گفتن اینکه جوجو ستاره فیلم خواهد شد انتخاب نکردم. من اصلا اینطوری کار نمیکنم از بعضی از بچه ها کمتر از بقیه فیلم گرفتم، چون دوربین آنها را اذیت می کرد. بعضی از بچه ها مرعوب شده بودند، بنابراین من نمی خواستم زیاد اصرار کنم. دیگران کمتر خجالت زده بودند. فیلمبرداری از آنها راحت تر بود.
پس از آن، در حین تدوین میل به بیان یک داستان چند وجهی وجود دارد. من همچنین به لحظات خندهداری تکیه میکنم که اغلب از بچههای خیلی خردسال میآیند.
علاوه بر دانش آموزان، معلم نیز که با پیشروی داستان اهمیت بیشتری پیدا می کند...
او مرکز فیلم است. بسیاری از چیزهایی که من فیلمبرداری کردم در رابطه با او می گذرد، میتوانستم آن را طور دیگری فیلمبرداری کنم: میتوانستم آن را از ابتدا تا انتها از رویدادها کنار بگذارم، میتوانستم آن را خیلی کمتر نشان دهم میتوانستم سکانسهای یادگیری بسیار کمتری را نشان دهم و خیلی چیزهای دیگر.
به هر حال او رابطه مهمی دارد. این رابطه استاد و شاگرد است.روستای کوهستانی و راهنما آن. راهنما در میان کوهستان: یکی که راه را نشان می دهد که کجا باید بروی من او را اینطور می بینم، هم معلمی که برای آموزش دادن به بچه ها آنجاست و هم کمی بیشتر از آن. به آنها کمک می کند تا رشد کنند، شکوفا شوند، جهان را کشف کنند. کمی شبیه یک راهنما است.
ایده قوی دیگری که در فیلم یافت می شود گذر زمان، چرخه زندگی است: بازگشت به مدرسه، پایان ساتحصیلی، بازنشستگی معلم، مرگ پدرش... آیا این موضوعی است که می خواهید به آن بپردازید؟
کاملا. این ایده گنجاندن چرخه زندگی در فیلم است. در مقیاس کوچک، فصل ها هم نمود دارند. هوا در ابتدای فیلم بسیار سرد است، زمستان طولانی، برف، و کم کم طبیعت شکوفا و شاد تر می شود. تا جایی که تا آخر کلاس را بیرون بر پا می کنند. در ماه ژوئن که هوا خوب است، میزها، صندلی ها را بیرون می آورند...
فراتر از آن، یادگیری رشد، یادگیری ترک چیزها، یادگیری جدایی است. این چیزی است که در فیلم بسیار وجود دارد. سرویس اتوبوس مدرسه، بین بچه هایی که سوار آن می شوند و مادرانشان جدایی است. اولین صحنه مدرسه، کوچولوها نوشتن کلمه مامان را یاد می گیرند .مامانی که صبح او را ترک کرده اند.
ضمن اینکه در پایان دوباره این صحنه را با دانش آموزان دیدیم...
قطعا یک چیزی هست که برمیگردد...اولش مامان و آخر فیلم هم... اولیویه که از بیماری پدرش حرف میزند، بچه هاب بزرگی که بعد از سالها گذراندن در این کلاس میخواهند به مقاطع بعدی بروند، که قرار است کمی به سمت ناشناختهها بروند، معلمی که قرار است خودش را بازنشسته کند، پایان ، تعطیلات، تعطیلات تابستانی. این مضمون جدایی در سراسر فیلم جاری است. موضوع فیلم فراتر از کلاس مدرسه روستایی است: یادگیری رشد کردن، یادگیری پشت سر گذاشتن، یادگیری یادگیری...
و اینجاست که احساس معلم در پایان فیلم...
بله، چون پایان سال تحصیلی است، اما همچنین رفتن بچه ها به مقاطع تحصیلی بالاتر. ما با ساخت این فیلم با هم زندگی کردیم و نوعی ماجراجویی را به اشتراک گذاشتیم. ما ده هفته در این کلاس گذراندیم، آنجا احساس خوبی داشتیم، زیاد صحبت کردیم.
فیلم را به بچه ها و معلم نشان دادید؟
. بچه ها، پدران و مادران، معلم، مردم روستا اولین کسانی بودند که فیلم را دیدند. آنها به خوبی از آن استقبال کردند اما در ابتدا دیدن یکدیگر در یک فیلم دشوار است. علاوه بر این، اولین اظهارات بچه های فیلم همیشه به دیگران مربوط می شد. هیچ کس در مورد خودش صحبت نمی کرد. بچه ها خود به خود درباره دیگرانصحبت می کنند... و سپس فیلم در کن ارائه شد و ما از بچه ها و معلم برای بالا رفتن از پله ها دعوت کردیم. لحظه بسیار احساسی بود. روز بعد شاید حتی زیباتر بود: چون هوا بسیار گرم بود، بچه ها را به دریا بردیم و نیمی از آنها هرگز دریا ندیده بودند. برای اکثر آنها این زیباترین خاطره باقی می ماند...
استقبال از این فکر به من آرامش میدهد. این که میتوانیم از چیزهای کوچک، ظاهراً پیش پاافتاده، سینما بسازیم، چیزهایی که در دیدنیترین فیلم ها هم با آنها طرف نیستند، و میتوانیم از همین هیچهای کوچک زندگی مردم را لمس کنیم.