مایک لی در عنوان بندی ، هورتنس (ماریان ژان-بتیست) را در مراسم خاکسپاری مادرخواندهاش نشان میدهد. سپس موریس (تیموتی اسپال) را میبینیم که دارد از یک عروس عکس میگیرد... این تضاد درخشان ، شروع فیلمی است که میخواهد تلخی ها و شیرینی های زندگی را با هم نشان دهد.
مایک لی در ادامه، پیش از اینکه بخواهد داستانش را تعریف و شروع کند ، به این تضاد های کوچک دل نمیبندد : او به معرفی شخصیت هایش میپردازد. او از معدود کارگردان هایی است که میتوانیم تصور ، توصیف و درک دقیقی از شخصیت هایش داشته باشیم. بازی فوق العادهی بازیگران هم در این امر بیتاثیر نبوده. مایک لی ماه ها با تکتک بازیگران کار میکند ( آنقدر تکتک که میگویند بلتینِ سفید پوست نمیدانست هورنتس ، دختر سینتیا در فیلم سیاهپوست است!) و روی هم رفته شیوهی جالبی برای این کار دارد.
یکی از نکات مهم آن آزادی و بداهه پردازی بازیگر و مشارکت بیشتر او در فیلم است. لی پس از این کار (معرفی شخصیت ها) میرود سر اصل مطلب. او اول شغل ، رفتار ،اخلاق و... آنها را نشان میدهد و بعد داستانش را تعریف میکند. ابتدا رنگ ها را آماده میکند و سپس نقاشی میکشد. او تابلوی این خانواده ، راز ها و دروغ ها را میکشد.
ما به سه خانه/خانواده سرک میکشیم : خانه موریس که مردی است مهربان و عاقل. او با همسرش زندگی میکند : مونیکا (فیلیس لوگان) که برخلاف موریس افسرده و عصبانی است و با خواهر موریس مشکلاتی دارد... او بیش از همه نگران وضعیت خانه و تمیزی اش است و مرتب از موریس ایراد میگیرد ولی این ظاهر ماجراست ، مشکل اصلی چیز دیگری است : ما میبینیم که او توانایی بچه دار شدن ندارد... و این رازی است که فقط زن و شوهر میدانند. (واقعا چرا باید آدم دوست داشتنی و عاقلی مثل موریس بچه نداشته باشد؟! حتی دستیارش جین(الیزابت برینگتون) به او میگوید ای کاش پدری مثل تو داشتم. )
موریس عکاس است. ما نما های پی درپی را میبینیم که موریس دارد از مشتری هایش عکس میگیرد. و هر کدام از این مشتری ها (خانوادهای پرجمعیت،زن و شوهری که با هم دعوا میکنند،زن و شوهری که همدیگر را دوست دارند و...) کارکردی در فیلم پیدا میکنند. چند تن از آنها از بازیگران ثابت مایک لی هستند. همچنین در ادامه موریس با یکی-دو داستانک مواجه میشود. یکی زنی که صورتش از ریخت افتاده و شغلش را از دست داده و دیگری استوارت (ران کوک) دوست بدشانسی که ظاهرا موریس عکاسی را از او خریده. رفتار موریس دقیقا همان چیزی است که از او انتظار داریم. این موقعیت های کوچک باعث میشوند موریس را بهتر بشناسیم.
به خانه خواهر موریس ، سینتیا (برندا بلتین) هم میرویم. زنی است که در کارخانه کار میکند. این کارگر ساده دلسوز برادر و دخترش است و با مهربانی افراطی اش دوست دارد آنها خوشحال باشند. دیگران را خوشحال کند. او پریشان است. (به وضعیت آشفته خانهاش، بخصوص آنجا که موریس را در آغوش میگیرد دقت کنید...) دختر رفتگرش، روکسان (کلر راشبروک) که در آستانه ۲۱ سالگیاست ، اعصاب ندارد - مرتب سیگار میکشد، با ولع! - و خوشش نمیآید که مادرش در مورد رابطه اش با پسری به نام پل خبر داشته باشد و سوالی بکند.
قبل و پس از اینها به هورنتس هم سر میزنیم که اپتومتریست است و پس از مرگ مادرخوانده اش در تنهایی سیر میکند. ولی ظاهرا مشکلی با تنهایی ندارد. او که حالا پدرخوانده و مادرخوانده اش را از دست داده ، میرود تا مادر واقعی اش را پیدا کند. برخوردی که مددکار اجتماعی (لسلی منویل) با او دارد ، گفتار و دستمال کاغذی که از قبل آماده دارد (!) خیلی جالب است.
هورنتس متوجه میشود که مادرش زنی سفیدپوست ( خودش سیاهپوست است) ،۴۲ ساله ، به نام سینتیا رز پرلی است! و اینگونه داستان شروع میشود!
او میرود تا مادرش ، سینتیا رز پرلی را ببیند. اول با او تماس میگیرد (پس از برخورد حال به هم زن و زشت روکسان) و -با بازی شگفت انگیز بلتین- استرس و اضطراب سینتیا را میبینیم. وقتی در یک کافه با هم قرار میگذارند، مایک لی دوباره کمدی جذابش را به رخ میکشد. این دو ، چهره یکدیگر را نمیشناسند. هر دو در کنار کافه حضور دارند. حتی سینتیا مرتب از کنار هورنتس میگذرد و برمیگردد و احتمالا در ذهنش میگوید «این دختر کجاست» که بالاخره هورنتس به این بازی بامزه پایان میدهد.
سکانس کافه سکانس مهمی است. این سکانس ۷ دقیقه و ۴۰ ثانیه دقیقه طول میکشد بدون اینکه کاتی زده شود.(۱) ما با یک نمای مدیوم ، هم هورنتس و هم سینتیا را میبینیم ، بدون اینکه کارگردان مزاحممان بشود. در سکانسی که سینتیا و موریس در آن اتاق آشفته تقریبا دو دقیقه یکدیگر را در آغوش میگیرند (در واقع سینتیا موریس را در آغوش میگیرد...) هم مایک لی از این شیوه بهره میبرد. مایک لی میداند که در این دو سکانس لازم نیست کلوزآپ بگیرد،نیازی نیست زوم کند (البته که در سکانس آغوش یک زوم به جلو داریم که اصلا حس نمیشود.) و کات بزند. اینجا جای این کار ها نیست. این زوم ها و کلوز آپ ها فقط همه چیز را خراب میکنند. باید بدون هیچ دخالتی و با برداشتی بلند به نمایش در آیند که مایک لی این کار را انجام میدهد. (چیزی که من را به یاد The Crowd انداخت). این برای خودنمایی نیست. لازم است و منطقی.
در این سکانس مهم هم مایک لی از طنزش غافل نمیماند. هورنتس میپرسد : تو دختر هم داری؟ اینجور دیالوگ ها ، در ظاهر ساده هستند اما نمیتوانم از اینکه اینها را به مسائلی کلی تر ربط بدهم خودداری کنم. این دیالوگ ها (که مثال های دیگرش را متاسفانه به یاد نمیآورم) حالتی کنایی دارند و در کل فیلم ظاهر میشوند.
مایک لی داستان را به خوبی ادامه میدهد و پایانی هوشمندانه و درستی برایش تدارک میبیند. جایی که موریس حرفی برای گفتن باقی نمیگذارد و کار را تمام میکند... (ترجیح میدهم در این مورد ننویسم و خودتان فیلم را ببینید)
۱.مبانی مطالعات سینمایی،وارن باکلند،نشر نی