سینه‌فیلیا

سینه‌فیلیا

یادداشت‌های سینمایی
سینه‌فیلیا

سینه‌فیلیا

یادداشت‌های سینمایی

جلاد( The Executioner | El Verdugo) 1963/ وقتی اعدام می شوی ولی نمی میری!

 تاریخ

جلاد (ال وردوگو) از ارزش‌های جهانی حمایت می‌کند و در عین حال در بافت تاریخی خود لنگر می اندازد. این فیلم در سال ۱۹۶۳، تقریباً ۲۵ سال پس از دیکتاتوری فرانکو فیلمبرداری شد. فرانکو در سال ۱۹۳۹ پس از جنگ داخلی بین نیروهای جمهوری خواه و ارتش شورشی به قدرت رسید و دیکتاتوری او تا زمان مرگش در سال ۱۹۷۵ ادامه داشت. بر اساس دیدگاه ملی-کاتولیک از اسپانیا، دیکتاتوری کشور را مبتنی بر قدرت های نظامی ایجاد کرد. مکانیسم های تروریستی توسط قانون مشروعیت داده شدند: زندان، شکنجه و حتی مجازات اعدام.  

  فیلم در زمان فرانکو ساخته شد : پس  چگونه سانسور را دور زد ؟ سانسور فرانکو برای ممنوعیت نمایش فیلم لابی کرد، اما از آنجایی که این فیلم حاصل تولید مشترک با ایتالیا بود ، در جشنواره فیلم ونیز در سال 1963 نمایش داده شد . در آنجا به تحسین متفق القول و جایزه منتقدان دست یافت . زیرا جلاد با سبک جذاب بصری (برلانگا) و روایی (آزکونا)،  اسپانیای آن زمان را به صورت طنزآمیز به تصویر می کشد. جالب اینکه در آن لحظه، حکومت به دلیل صدور حکم اعدام برای رهبر کمونیست ،جولیان گریمائو، تحت فشار بین المللی قرار داشت . سانچز وگا، سفیر اسپانیا در ایتالیا، فیلم را « کمونیست » خواند.

مجسمه برلانگا در سوس دیل ری کاتولیکو

صحنه پایانی الهام گرفته از اعدام پیلار پرادس اکسپوسیتو، "مسموم کننده والنسیا" است که توسط جلادی به نام آنتونیو لوپز سیرا اجرا شد. (این امتناع در این واقعه هم مشاهده شد.افسانه ها می گویند آنتونیو لوپز، چون جنایتکار زن بود از اعدام کردن او امتناع کرد. اما بر خلاف افسانه ها او کارش را انجام داد)

جالب اینجاست که سال ها بعد ، در دهه هفتاد، خوزه مونرو نیز موقعیت فیلم جلاد  را تجربه کرد و متقاعد شد که او مجبور به انجام این کار نیست و می خواهد برای اعدام هاینز چس و سالوادور پویگ آنتیچ، یک آنارشیست ، استعفا دهد. در نهایت فقط توانست اعدام نفر اول را اجرا کند. اما پویگ آنتیچ بیست و پنج ساله هم اعدام شد. او و هاینز چس از آخرین افرادی بودند که در رژیم فرانکو اعدام شدند.


!!! اگر فیلم را ندیده اید نخوانید !!!


فضا، ترکیب بندی و کادربندی نما اغلب به گونه ای تعریف می شود که گویی مسیر زندگی خوزه لوئیس را پیش بینی می کند. حتی در نماهای بیرونی به نظر می رسد که دیگران از قبل مسیرهایی را که او انتخاب خواهد کرد، تعیین کرده اند. آنها او را کنترل می کنند حتی از نظر فیزیکی.



جلاد یک کمدی سیاه ناب است. نمونه اش را (بخصوص) از نظر داستان و پیرنگ و فیلمنامه پیدا نمی کنی. کارگردان کاری می کند که نمی دانی بخندی یا نه. این یعنی فیلم طنز/کمدی سیاه خود را به خوبی به نمایش گذاشته است. هم با فیلم قهقهه می زنی و هم به فکر فرو می روی.


خوزه لوئیس: «اون  به من گفت که می تونم استعفا بدم. 

رئیس زندان: ادامه بده.»( رئیس و یک نگهبان در حال باز کردن بطری شراب! عین خیالشان نیست!)

خوزه لوئیس: «من نمی تونم یک جلاد باشم! من می خوام استعفا بدم.»

 رئیس زندان: «آپارتمان رو از دست میدی.»

 خوزه لوئیس: «دیگه برام مهم نیست. ما توی خیابون زندگی می کنیم.  من  کاغذ می خوام که استعفا بنویسم.»

رئیس زندان: «یک لحظه لطفا.»

 خوزه لوئیس: «می‌خوام با زن و بچم تو آرامش زندگی کنم. کارمن زن خوبیه .»

(از دیالوگ ها)


عشق شخصیت اصلی فیلم، خوزه لوئیس (نینو منفردی) ، که کارش کفن و دفن جنازه است، (اگر بتوانیم عشق بنامیم) از یک شهوت کوچک شروع می شود : وقتی جلاد (آمادئو با بازی خوزه ایسبرت) را به خانه اش می رساند و چمدانش را به خانه اش می برد و زیبایی چهره دختر جلاد و یکی از اندام زن را می بیند.(آنطور که در فیلم می بینیم زیپ شلوارش همیشه باز است! جایی که با هم عشق بازی می کنند و پدر از راه می رسد ، پدر می پرسد داشتین چیکار می کردی؟ و خوزه لوئیس می گوید : حرف می زدیم پدر زن آینده جواب می دهد : با زیپ باز؟!) برلانگا نشان می‌دهد که خوزه لوئیس (نینو منفردی) چه بی مورد خودش را توی هچل می اندازد! البته اگر از زاویه دیگری نگاه کنیم خوزه لوئیس نمی تواند دوست دختری پیدا کند، زیرا همه دختران وقتی متوجه می شوند که او کفن و دفن می کند از او فرار می کنند. دختر آمادئو، کارمن ( اما پنلا ) نیز دوست پسری پیدا نمی کند، زیرا تمام خواستگاران او وقتی متوجه می شوند که پدرش یک جلاد است، فرار می کنند! خوزه لوئیس همان اوایل کار را تمام می کند و نوه ی آمادئو (خوزه ایسبرت) را به دنیا می آورد! در حالی که به نظر نمی رسید قضیه تا این حد جلو برود. او حالا باید ادامه دهنده راه پدر زنش باشد. او باید جلاد باشد... همان اول می بینیم که او چه انزجاری نسبت به این شغل دارد و کار خودش، کفن و دفن را ترجیح می دهد. اما برای حفظ خانه شان باید جلاد شود! وقتی در ادامه،شخصیت ها برای دغدغه‌شان باید پی در پی به این اداره و آن اداره بروند، کارگردان به خوبی بروکراسی را نقد می کند. این جزییات، فارغ از موضوع اصلی فیلم بسیار جالب توجه هستند. به نگاه خوزه لوییس به دیگر زنان در مایورکا توجه کنید. یا اشاره به برگمان آنتونیونی، و جزییات دیگری که اشاره کرده ام یا خواهم کرد...

  اینجا خوزه لوییس از رویا هایش می گوید ولی کارمن چندان مشتاق به نظر نمی رسد! شاید فقط من اینطور فکر می کنم! در همین سکانس،در لحظه ای عاشقانه و از رویا گفتن مرد و زنی رد می شوند. خوزه لوئیس در اینجا هم راحت نیست!


اگر به خود داستان فیلم خیلی سطحی فکر کنیم، نگاه جامعه نسبت به یک جلاد را به ما نشان می دهد. که من را به یاد داستانی از قصه های مجید،به قلم هوشنگ مرادی کرمانی می اندازد. جایی که مجید در انشایش مرده شور ها را ستایش و جایگاه آنها در جامعه را نکوهش می کرد. که با برخورد خصمانه ناظم همراه بود.(۱) همچنین جلاد درخواستی علیه مجازات اعدام را مطرح می کند که از قبلی مهم تر است. و همچنین موضوع مرگ که با اعدام گره خورده‌ است. اما مسئله مهم تر و مد نظر : اگر از جنبه ای سیاسی نگاه کنیم، برلانگا به تسلیم شدن یک فرد، عضو یک سیستم شدن و اختیار خود را از دست دادن ( یک سیستم فاشیستی ، که نمونه اش در اسپانیای زمان فرانکو وجود داشت. در واقع مقصود اصلی برلانگا تناقض های آن اسپانیا است.) اشاره می کند.سکانس مهم فیلم به خوبی و با طنزی گزنده حال و هوای شخصیت (و بعد با استنباط ما مفهوم سیاسی اش ) را به ما نشان می دهد. رفتار زن و پدر زنش که به فکر خودشان هستند را می بینیم. وقتی در یکی از سکانس های قبلی بستنی می خورند این بی خیالی بیشتر نمایان است. در واقع پیش از اینکه رئیس زندان و دیگر ماموران او را کنترل کنند  این دو این کار را انجام می دهند.فضا، ترکیب بندی و کادربندی نما اغلب به گونه ای تعریف می شود که گویی مسیر زندگی خوزه لوئیس را پیش بینی می کند. حتی در نماهای بیرونی به نظر می رسد که دیگران از قبل مسیرهایی را که او انتخاب خواهد کرد، تعیین کرده اند. آنها او را کنترل می کنند حتی از نظر فیزیکی.(۲) همین که چمدان آمادئو را به خانه برد ، کار به اینجا کشید!  رفتار ماموران عیان تر است :(آماده ای؟!) متوجه می شویم که کارگردان قصد دارد بگوید که خوزه لوئیس هم اعدام خواهد شد. او نخواهد مرد، ولی اعدام خواهد شد! کم کم این تشبیه کارگردان با میزانسنی  فوق العاده به اوج خود می رسد. میزانسن هم دهشتناک است هم خنده دار و بامزه. اعدام کردن فردی دیگر_ انگار _ اعدام کردن خودش است. او باید همین مسیر را برود. یک راست! و مثل فضای خالی این مسیر، او پشتوانه ای ندارد. فقط افراد او را به این سمت هدایت می کنند. به سمت آن در لعنتی! در پایان ، برلانگا نشان می دهد که بعد از باز کردن در و ورود ، دیگر آزادی ، خوشحالی و رویا از آن تو نیست. تو فقط می توانی مثل آمادئو و نوه اش ، نظاره گر خوشحالی و آزادی دیگران باشی!


هیچکس به حرف خوزه لوئیس توجه نمی کند. (تصویر سمت چپ) او باید مسیری را برود که دیگران می خواهند. انگار او هم اعدام خواهد شد!(تصویر سمت راست) 


خود برلانگا می گوید: 

«موضوع جدی […] تعهد است. مردم و جامعه معاصر چقدر راحت تعهد می‌کنند، چقدر به راحتی اراده آزاد، آزادی مطلق، عمیق‌ترین دارایی خودشان را از دست می‌دهند و بخشی از یک سیستم می‌شوند[...] به عبارت دیگر، به نظر می رسد برای مردم به طرز شگفت انگیزی آسان است که از آزادی، آزادی خود بودن، به از دست دادن آزادی جهش کنند.»(۳)

لوئیس گارسیا برلانگا

کارمن عین خیالش نیست!


آزادی دیگران



 ۱.اقتباس کیومرث پور احمد هم خوب توی ذهنم مانده. با بازی خوب جهانبخش سلطانی در نقش ناظم. 

منابع:

ویکی پدیا (اطلاعات تاریخی)

۲ و ۳  CineEd

نظرات 1 + ارسال نظر
دانیال چهارشنبه 3 خرداد 1402 ساعت 15:35 http://rocknroller.blogsky.com

awliiiiiiiiiiiiiiiiiiiii

نوشته من یا فیلم؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد