موسیقی فوق العاده یورگن کنیپر آدم را به یاد کار های برنارد هرمان می اندازد. رنگ و لعاب فیلم مثل فیلم های نیکلاس ری (که در فیلم به عنوان بازیگر هم حضوردارد) بخصوص جانی گیتار و داستان فیلم هم اقتباسی از یکی از رمان های پاتریشیا های اسمیت است.
قاب ساز آلمانی فیلم،که به دلیل بیماری فاصله اندکی با مرگ دارد، برای اینکه آینده زن و بچه اش را از لحاظ مالی تضمین کند، به دوستی آمریکایی و آدمکشی روی می آورد.برخورد ابتدایی او با این دوست آمریکایی چندان گرم نیست؛اما کم کم به هم هدایایی می دهند و با هم صحبت می کنند تا این رابطه دوستانه به اوج خود برسد.رابطه ای که خود وندرس آن را یک همجنسگرایی نا آگاهانه می داند.شاید عصبانی بودن همسر شخصیت اصلی، تنها به خاطر انجام کار خلاف نبوده و این دوستی افراطی هم بر و اکنش او اثر گذاشته است.
فیلم حاوی دو صحنه مهیج و جنایی است.یکی در مترو و دیگری در قطار؛اما برعکس وندرس شخصیت های فیلم خیلی ناشیانه عمل می کنند.آنها آنطور که در فیلم های جنایی دیگر،مثل فیلم های ملویل دیده ایم عمل نمی کنند.هر چقدر سکانس قطار را روبی مولر خوب فیلمبرداری کرده، جاناتان و تام کارشان را بد به انجام می رسانند.
جاناتان خیلی خیلی دیر می فهمد که سرش را شیره مالیده اند : وقتی دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. او سوژه مناسبی برای تام ریپلی بوده.همین.او به هدفش رسیده ولی جاناتان نه تنها چیزی دستگیرش نشده ،بلکه خیلی چیز ها را هم از دست داده!