کارگردان قصه را آرام آرام پیش میبرد ؛ به گونهای که تماشاگر فیلم خودش داستان را بفهمد و لقمه آماده را در دهانش نمیگذارد. این البته شاید در زمان ساخت فیلم بیشتر نمود پیدا کند (۱۹۵۶) تا قرن بیست و یکم که فیلم های علمی-تخیلی به وفور یافت میشوند و تماشاگران کمابیش با قواعد و چم و خم این ژانر آشنا هستند . الان ما میتوانیم وقایع داستان را راحت تر حدس بزنیم و پیش بینی کنیم. در دهه پنجاه ، فیلم های علمی-تخیلی به مسئله جنگ سرد و کمونیسم اشاره میکردند. در مرگبار مرا ببوس (1955) آن ماده مرگبار همان بمب اتم است و در آنها! (1954) مورچه های متحد و غول پیکر همان کمونیستها هستند. در اینجا اما دان سیگل هم به کمونیسم اشاره میکند و هم به ایدئولوژی آمریکا در رابطه با جنگ سرد که مردم کورکورانه از آن اطاعت میکنند. او با یک تیر دو نشان میزند.
ما داستان را از زبان پزشکی که پزشکان او را دیوانه میپندارند میشنویم. او سعی میکند تا دلیل پریشانیاش را اثبات کند. در روایت او ، ابتدا همه چیز آرام است ؛ ما میدانیم که چیز غریب و شومی در کمین است ، اما آگاهی ما بیشتر از شخصیت نیست. آگاهی از وجود پدیدهای شوم به وسیله کارکرد دوربین و میزانسن دریافت میشود. حتی همان ابتدای فیلم ( در واقع ابتدای فلش بک) نیز دکوپاژ به گونهای است که تهدید را حس میکنیم. مانند پرندگان (1963) که نماهای مربوط به قبل از هجوم پرندگان هم حالتی دلهره آور و تهدیدآمیز دارند : حتی زمانی که خانواده در خانه و در آرامش کنار هم هستند. در هجوم ربایندگان جسم هم این اتفاق رخ میدهد. موسیقی هم در سراسر هجوم... در ایجاد دلهره و ترس حضوری پررنگ دارد.
در ادامه فیلم دان سیگل برای القای ترس از داچ انگل (نما های کج) و افزایش تدریجی نماهای درشت استفاده میکند و به بازی بازیگران بسنده نمی کند. علاوه بر استفاده از دوربین ، سایه ها یکی از عناصر مهم در میزانسن فیلم هستند. سایه ها نه تنها هراس را میرسانند بلکه به شکلی خلاقانه دقیقا با اتفاقی که شخصیت ها تجربهاش میکنند مرتبط است. سایه ها همان نسخهای دیگر از «من« هستند که بی معطلی منشا خود را دنبال میکنند.