یک باسکی (آنتونی کوئین) که دامدار است و زندگی اش در کوهستان، پیشنهادی جالب را قبول می کند. باید به شهر رفته و یک پروفسور (همراه با همسر،دختر و پسرش ) را از کوه بالا برده و به نقطه ای امن در اسپانیا ببرد . پروفسوری که تحت تعقیب آلمانی ها است.
.
دلیل اینکه چرا این پروفسور (جیمز میسون) انقدر مهم است را نفهمیدم.همچنین نمی فهمم چرا مالکوم مکداول (باز هم در نقشی منفی) انقدر آدم بدی است! ما می دانیم که واقعا نازی ها چنین رفتاری داشتند، ولی در اینجا اصلا باور پذیر جلوه نمی کند.
آنتونی کوئین پشت سر هم می گوید که نگران گوسفند هایش است! که در آخر گوسفندانش زنده می مانند.او می رود پایین، آن چهار نفر را می آورد بالای کوه و مادر می میرد.در سکانسی همه تبدیل به سیلوستر استالونه در رمبو می شوند و پدر و پسر و دختر از دست آلمانی ها رهایی می یابند. حتی خود کوئین به پروفسور می گوید:"پسرت چقدر زود کار با اسلحه رو یاد گرفت!" شخصیت منفی هم نمی دانم چرا باید زنده بماند و در آخر فیلم جنبه ای روانشناختی به شخصیت بدهند.آن حجم از برف کسی را زنده نمی گذارد.
در بعضی از سکانس ها، کارگردان فضایی نورانی به فیلم بخشیده که دلیلش را نمی دانم. کلا فیلمبرداری و نورپردازی ضعیف بوده.
فیلم در همان مکانی که شروع شده پایان می یابد. کوئین آن چند نفر را با خود همراه می کند،از کوه بالا می رود و کار تمام می شود. در ضمن کوئین دو بار دو افسر آلمانی را لت و پار می کند!
شاید باور ناپذیر بودن، به بحث شخصیت پردازی مربوط بشود.بازی خوب می تواند به شخصیت پردازی کمک کند. گذرگاه در این بحث ضعیف بوده و نتیجه اش شده این.