«تنها شباهت قهرمان «پدر» و من این است که من هم بدون پدر، بزرگ شدم. اما مانند پدرم، پدرِ هفتاد تا هشتاد درصد همکلاسی هایم در جنگ کشته شدند. در دانشگاه فقط سه دوست داشتم که پدرانشان زنده بودند. من دیده و تجربه کرده ام که برای یک کودک، یک نوجوان، دلتنگی برای پدر چیست، چگونه به دنبال او می گردد، او را چگونه تصور می کند، چه نوع اسطوره ای برای خود می سازد.»
«ایشتوان سابو»
پس این فیلم خود زندگی نامه (یک نسل) است. شاید تغییراتی به وجود آمده باشد اما دغدغه و موضوع فیلم به تجربه کارگردان بر میگردد. روایت متفاوت ، شاید ضد سینمایی بودن فیلم ، اینکه فیلم یک اثر شاعرانه و ادبی است هم شخصی بودن فیلم را نشان میدهد. یکی از دلایل ایجاد این حس شاعرانه ، دوربین پر تحرک فیلم است ، به ویژه در خاطراتی که حالت آرمانی دارند. همان اول در مراسم ختم پدر ، دوربین به گونهای حرکت میکند که انگار روح پدر نظاره گر مراسم ختم خودش است! و البته بین «خاطرات آرمانی» و واقعیت زندگی پسر همین تحرک دوربین است که تمایز ایجاد میکند. چند بار خاطرات مانند فیلم های اکشن هستند : پدر مانند قهرمان فیلم های اکشن ، یک بزن بهادر حرفهای است و کسی نمیتواند او را پای در بیاورد. با این اغراق کارگردان نمیخواهد تخیلی بودن این خاطرات را پنهان کند. حتی در چند خاطره ، پسر پا را از گلیمش دراز تر میکند ! یک بار زمانی که مردم عکس پدر را مانند یک رهبر سیاسی در دست دارند (انگار او حزب خودش را دارد و کمونیست ها حزب خودشان را) و یک بار هم سکانس تراموا که سکانس زیبایی است.
در کل پدر مبتنی بر خاطرات است. فارغ از فانتزی های پسر از وضعیت پدر در جنگ و پس از جنگ ، اتفاقاتی که در مدرسه و در کودکی شخصیت اصلی رخ میدهند هم انگار خاطراتی هستند که او دارد مرور میکند.
در واقع پدر پیرنگ و قصه خاصی ندارد و از خاطرات کودکی شخصیت اصلی ، خاطرات آرمانی که جلوه ای اسطورهای به پدر میدهند و زندگی این شخصیت در جوانی تشکیل شده.
در جوانی او همچنان به همان شکل آرمانی از پدرش اعتقاد دارد. او حتی از عینک پدرش استفاده میکند (با اینکه چشمانش مشکلی ندارند) تا مانند پدرش بشود. تا اینکه (در جایی که ظاهرا دارند فیلمی درباره هولوکاست می سازند و پسر از نقش یک یهودی مظلوم به یک سرباز ضد یهودی تبدیل میشود!) با دختری آشنا میشود که خاطراتی واقعی دارد . او خانواده اش را در زمان جنگ از دست داده و این را به پسر میگوید.(۱) پسر اینگونه به حماقت خودش پی میبرد و (مستند وار) از آشنایان و همکاران پدرش میپرسد که او چگونه آدمی بوده؟ چیزی که میشنود فقط یک آدم خوب (و نه یک قهرمان) است. یک پزشک ساده ، از طبقه متوسط ، مهربان و شوخ . (حتی یکی از آنها مادر پسر را بهتر به یاد میآورد!)
موضوع و مضمون اصلی فیلم همین نکتهای است که سابو گفته. دلتنگی برای پدر و ساختن یک اسطوره ، با توجه به چیزی که در آن سال ها بر کودکان مجارستانی گذشته. ما میبینیم که دیگران ، بخصوص معلم ها و مادر شخصیت اصلی تاثیر زیادی در ایجاد این تخیل آرمانی داشتهاند. و حتی ازرش های استالینیستی (کیش شخصیت) که به وضعیت کشور مربوط میشدند. ( در دهه شصت ، سانسور سیستم مجارستان کمتر شد وگرنه شاید سابو نمیتوانست چنین فیلمی بسازد.)
نمایی که پسر دارد بر خلاف جریان آب شنا میکند(۲) ، از محدود بخش های فیلم است که با نماد گرایی مضمون اصلی اش را میرساند. حتی در آنجا هم صدای پسر را به عنوان راوی میشنویم و جملات شاعرانه او جنبهای ادبی به این پلان میبخشند. او بر خلاف جریان آب شنا میکند و در جستجو برای رهایی از این سردرگمی است. دوربین عقب میرود و میبینیم که چندین جوان دیگر دارند چنین کاری میکنند.
۱.در جنگ جهانی دوم مجارستان به منطقه برخورد نیروهای شوروی و آلمان تبدیل شد و نیروهای مجارستانی شکست خوردند. نتیجهاش افزایش یهودی ستیزی بود که در سیاست دولتی نیز مورد حمایت قرار گرفت و اتفاقات تلخی رخ داد
۲. در دانوب. جایی که یهودی های زیادی تیرباران شدند.
سلام
جالب بود... آن نمای تظاهرات و عکسهای پدر در دستان مردم به خصوص خیلی قابل تامل بود... فکر کنم پدر و مادر هر زمان که از دنیا بروند این قابلیت را دارند که بچهها از آنها اسطورهسازی کنند. به درجات مختلف البته.
سلام. بله. این البته به نظرم فقط مربوط به پدر و مادر هم نمیشه!
یاد دیالوگی از فیلم ارنست لوبیچ ، "بهشت میتواند صبر کند" افتادم : «وقتی بیدار شدم خانواده و فامیل دورم جمع شده بودند و فقط از من تعریف میکردند. اون وقت بود که فهمیدم مُردم.»
ممنون از این نوشته زیباتون
لطف دارید